میشی و مورچه

روزی روزگاری در جنگلی سبز ووسیع موش تنبلی به نام میشی با مادرش زندگی می کرد. او آن قدر تنبل بود که اتاقش را مادرش تمیز می کردوبه دهان او غذا می داد.روزی مادر میشی به او گفت:میشی جان برو به جنگل از آن جا مقداری غذا تهیه کن. میشی به مادرش گفت:من نمی روم خودت برو جنگل وغذا پیداکن. مادر میشی به او گفت:حداقل برو ومورچه راپیدا کن. مادر میشی رفت. میشی که خیلی کنجکاو شده بود ومیخواست بداند مورچه چه حیوانی است از خانه بیرون رفت وبه مادرش گفت: مادر من میخام به دنبال مورچه بروم. مادرش که کنجکاوی میشی رادیدبه او اجازه دادکه به جنگل برود و مورچه را پیدا کند.میشی شنل آبی اشرا پوشید و به اعماق جنگل رفت.میشی رود خانه ای را دید و به طرف ان حرکت کرد. در رود خانه ماهی زیبایی زندگی میکرد. میشی که تا بحال ماهی ندیده بود با خودش گفت:حتما این حیوان مورچه است و این اب هم خانه اوست.میشی رو به ماهی کرد وگفتاهای مورچه...ماهی به دور و برش نگاه کرد و موشی را دید.ماهی با تعجب پرسید:سلام موش کوچک توبه من گفتی مورچه؟میشی گفت مگه تو مورچه نیستی؟ ماهی گفت:نه من ماهی هستم و این تب خانه ی من است.میشی از ماهی عذر خواهی کرد واز ماهی پرسید: ماهی عزیز کجا می توانم مورچه پیداکنم؟ ماهی گفت:اگر کمی جلو تر بروی مورچه های زیادی می توانی پیدا کنی. میشی از ماهی خدا حافظی کرد و همان طور که ماهی گفت جلو تر میرفت.همان طور که میرفت درختی را دید که روی ان پرنده ایاواز خواندن بود.میشی که تابحال پرنده ندیده بود باخود گفت: حتما این یکی دیگر مورچه است . سپس به پرنده گفت:اهای مورچه... ان بالا چیکار می کنی؟ بیا پایین کارت دارم...پرنده با تعجب پرسید:این طرف ها که مورچه نیست.من بلبلم ...اگه میخواهی مورچه ببینی باید بالا تر بری اون جا یه حیوون کوچولوهستکه سیاه رنگهودونه هارو به لونه اش میبره. تو اون جا میتونی مورچه رو ببینی...میشی خیلی خیلی از پرنده تشکر کرد.بعدش بالایتپه ای ایستاد و چند تا مور چه دید که داشتند دونه ای رابه لونه شون میبرن...میشی به اون جا رفت و با یک مورچه دوست شد و با اون مورچه صحبت کرد...میشی به مورچه گفت:آهای مورچه تو چرا این قدر کار میکنی؟مورچه گفت:موش کوچولو من حیوان کوچکی هستم که دانه های بزرگ و کوچک رابه همراه خود به لانه برای ذخیره زمستان خودم و مورچه های دیگرمیبرم...اگر این کار را نکنیم در زمستان از سرما میمیریم.چون در زمستان غذایی پیدا نمی شودوهمه جا سفید پوش میشود و دیگر غذا نمی توانیم پیدا کنیم.برای همین ما درفصل های بهارو تابستان خود غذا جمع می کنیم تا در زمستان غذای کافی برای خوردن داشته باشیم...میشیاز مورچه تشکر کردو به طرف خانه به راه افتاد.درراه یک دسته گل زیبا برای مادرش به خانه برد... مادرش خیلی خیلی خوش حال شد.میشی هم خوش حال شد و تصمیم گرفت از این به بعد کار هایش را خودش انجام بدهد.