مورچه مغرور

یه مورچه ای بود که هیچوقت کار نمی کرد. اون فکر می کرد که اگر کار نکند ، قویتر می شود . دوستانش غذا جمع می کردند و به لونه می بردند. وقتی آنها رفتند مورچه مغرور به طرف غذا ها می رفت و تمام آنها را می خورد. دوستانش خیلی ناراحت شدند .آنها تصمیم گرفتند که وقتی غذا پیدا کردند ، به یه جای دیگه ببرند. روز مورچه مغرور ، خیلی منتظر ماند و از گرسنگی داشت تلف می شد. اما دوستانش او را تنها گذاشته بودند و غذایی برای خوردن نداشت. مورچه مغرور چند روز هیچی نخورد و ضعیف شد. چون ضعیف شده بود قدرت نداشت و داشت از گرسنگی می مرد. دوستانش آمدند و اوضاع بد او را دیدند. به او غذا دادند و مورچه مغرور تصمیم گرفت از فردا همراه دوستانش به جنگل برود غذا پیدا کند.

بچه معتاد به کامپیوتر

به نام خدا

یه روز یه بچه رفته بود کافی نت و یک ساعت بازیهای جنگی کامپیوتری  انجام داد. فردا بازهم به کافی نت رفت و این بار دو ساعت بازی کرد. فردا باباش در خونه را قفل کرد ولی او از در بالا رفت و خود را به کافی نت رساند. او هر روز بدون اطلاع پدر و مادرش به کافی نت می رفت که یه روز چشمانش درد گرفت و دیگر نتوانست کامپیوتر بازی کند. او فهمید که کامپیوتر فقط برای بازی نیست ولی دیر شده بود.