خانواده مسواکی

چهار مسواک،یک خمیر دندان و نخ دندان با هم دوست بودند.آن روز جمعه بود و همه مشغول نظافت بودند.مسواک کوچکتر که اسمش «مسی»  بود حوصله اش سر رفته بود.او توپ خود را گرفت و به «خمیری» گفت: میای با من بازی کنی؟خمیری که خیلی کار داشت به مسی گفت:نه،الان نمیتوانم.مسی پیش همه رفت ولی همه جوابشان مثل خمیری بود.مسی خیلی ناراحت شد.همین جوری که داشت قدم میزد یک صابون پدا کرد که اسمش «صابی» بود.صابی به مسی گفت بیا بریم آب بازی کنیم.مسی هم قبول کرد.یک ساعت گذشت.مسی گفت:صابی خیلی خوب بود.اما صابی جواب نداد.مسی هر چه دنبال صابی گشت پیدایش نکرد.بالاخره به خانه برگشت و ماجرا را برای خمیری تعریف کرد.خمیری گفت:مسی جان صابون در آب حل میشود برای همین صابی ناپدید شده است. مسی خیلی ناراحت شد خمیری گفت:اشکال نداره،من جایی را میشناسم که کلی صابون دارد.مسی خیلی خوش حال شد و صابونی به نام «صابونی»انتخاب کرد. آن شب به همه بعد از کلی کار خوش گذشت.

احمد و رضا

به نام خدا

پسری به نام احمد در شهری زیبا زندگی میکرد. احمد همیشه هم کلاسی های خود را اذیت میکرد و به زور از انها خوراکی میگرفت.بچه های کلاس از احمد شاکی بودند وبه معلمشان رفتار بد احمد را توضیح میدادند.معلم به بچه ها میگفت:نگران نباشید بچه ها بالاخره احمد دیگر دست از این رفتار بد میکشد.یک روز که احمد داشت از همکلاسی اش خوراکی میگرفت زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه ی بچه ها به صف ایستادند.مدیر گفت:سلام بچه ها امیدوارم درسهایتان را خوانده باشید امروز یک دانش آموز جدید به مدرسه ی ما آمده اسم این دانش اموز خوب رضا است... احمد دید که یک دانش آموز چاق و هیکلی کنار مدیر وایستاده و به بچه ها چپ چپ نگاه می کند. احمد توجهی نکرد. مدیر ادامه داد:آقا رضا به کلاس چهارم الف میرود... احمد تعجب کرد که این بچه ی گنده و هیکلی که قیافش به کلاس ششمی ها می خورد،کلاس چهارمی باشد! زنگ مدرسه به صدا در آمد وبچه ها به کلاس ها وارد شدند. معلم گفت: بچه ها به آقا رضا خوشامد بگویید!همه ی بچه ها به غیر ازاحمد خوشامد گفتند. معلم زیر چشمی احمد را نگاه می کرو و گفت:آقا رضا برو کنار احمد که آخر کلاس هست بنشین!رضا با خوش حالی به طرف احمد حرکت کرد. معلم درس را شروع کرد رضا احمد را نیشگون گرفت و پرسید:آهای فسقلی خوراکی چی داری.احمد گفت: به شما مربوط نیست.رضا گفت اینطوریه!باشه وایسا زنگ تفریح بخوره حسابتو میرسم. احمد بیخیال به حرف رضا به حرف های معلم گوش میداد.زنگ تفریح به صدا در آمد رضا،احمد را پیدا کرد و گفت:اگه خوراکی هاتو بهم ندی حسابتو میرسم! احمد با بی توجهی از کنار رضا رد شد و به کلاس خود رفت... زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها از مدرسه بیرون رفتند. مسیر رضا با مسیر احمد یکی بود. رضا یواشکی از پشت به احمد حمله کرد و زیر چشم او را کبود کرد و در رفت.او با صورت زخمی به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.مادرش گفت:احمد نبینم دیگه به کسی زور بگی.احمد گفت:چشم مادر دیگه این کار را نمیکنم.مادر گفت:از قدیم گفتند: ( ازهر دست بدی ، از همون دست میگیری)