خانواده مسواکی

چهار مسواک،یک خمیر دندان و نخ دندان با هم دوست بودند.آن روز جمعه بود و همه مشغول نظافت بودند.مسواک کوچکتر که اسمش «مسی»  بود حوصله اش سر رفته بود.او توپ خود را گرفت و به «خمیری» گفت: میای با من بازی کنی؟خمیری که خیلی کار داشت به مسی گفت:نه،الان نمیتوانم.مسی پیش همه رفت ولی همه جوابشان مثل خمیری بود.مسی خیلی ناراحت شد.همین جوری که داشت قدم میزد یک صابون پدا کرد که اسمش «صابی» بود.صابی به مسی گفت بیا بریم آب بازی کنیم.مسی هم قبول کرد.یک ساعت گذشت.مسی گفت:صابی خیلی خوب بود.اما صابی جواب نداد.مسی هر چه دنبال صابی گشت پیدایش نکرد.بالاخره به خانه برگشت و ماجرا را برای خمیری تعریف کرد.خمیری گفت:مسی جان صابون در آب حل میشود برای همین صابی ناپدید شده است. مسی خیلی ناراحت شد خمیری گفت:اشکال نداره،من جایی را میشناسم که کلی صابون دارد.مسی خیلی خوش حال شد و صابونی به نام «صابونی»انتخاب کرد. آن شب به همه بعد از کلی کار خوش گذشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
رها ماهرو یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:23 ق.ظ http://doorbiin.blogsky.com

آفرین قصه قشنگی گذاشتی مهدی جان
امیدوارم مثل همیشه با پشتکار به داستان گفتن ادامه بدی تا نویسنده خوبی بشی

به وبلاگ من هم سر بزن . خوشحال میشم نظرتو برام بفرستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد