گل مغرور

به نام خدا                  
یکی بود یکی نبود. توی یک پارک قشنگ گل مغروری زندگی می کرد. اسم این گل ، گل نرگس بود. گل نرگس عادت بدی داشت. او فکر میکرد از همه قشنگتر است. یک روز به گل رز گفت: من در این پارک از همه گل ها زیباتر هستم حتی از تو! گل رز ناراحت شد ولی جوابی نداد. گل نرگس به سراغ گل های دیگر رفت و به گل های دیگر همان حرفی که به گل رز زده بود ، را گفت.بقیه گل ها هم ناراحت شدند و پیش گل نرگس نمی رفتند. دو روز گذشت. یک پسری توی پارک داشت قدم می زد. چشمش به گل نرگس افتاد. پسر گل نرگس را از توی خاک کند. اون موقع گل نرگس خیلی دردش آمد و فهمید که تنهایی خطرناک است و نباید با غرور خود دوستانش را از دست می داد. ولی دیگر دیر شده بود.

تولد امام زمان (عج)

یکی بود یکی نبود توی  یک خانه ی قشنگ پسری به نام مهدی زندگی می کرد. مهدی تولد امام زمان(عج) به دنیا آمد. به خاطر اینکه مهدی روز تولد امام زمان (عج) به دنیا آمد ، اسمش را مهدی گذاشتند. یکشنبه تولد امام زمان (عج) بود . به خاطر همین مهدی اون روز را جشن گرفت و پدر بزرگ و مادر بزرگ برای او کادویی آوردند.

دو دوست

دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش رفتند و دو روز آنجا ماندند. مهدی دیگر دلتنگی نداشت و دیگر ناراحت نبود.

دوستان درخت

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل قشنگ درختی زندگی می کرد . درخت  دوتا دوست داشت اولین دوست او گل نرگس بود و دیگری گل رز بود. گل نرگس با درخت خیلی دوست بود . گل رز هم همین طور یکی از شب ها بادی وزید و گل نرگس و گل رز را با خود برد . درخت اون موقع خواب بود .فردا وقتی درخت از خواب بیدار شد .متوجه شد گل نرگس و گل رز نیستند . او فکر کرد دوستانش رفتند هواخوری .مدتی گذشت و هیچ خبری از دو دوست درخت نبود. درخت خیلی ناراحت شد. یک روز باد دو تا دونه برای درخت آورد و درخت از دونه ها مواظبت کرد. اولین دونه گل نرگس بود و دومین دونه گل رز . مدتی گذشت و دونه ها بزرگ شدند. درخت از اون موقع با دوستان جدیدش زندگی می کرد و دیگر ناراحت نبود.

داستان میمون کوچولو و نارگیل

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل زیبا میمون کوچولوی بازیگوشی زندگی می کرد. میمون کوچولوی ما خیلی بازیگوش بود . او یک روز یک نارگیل بزرگی دید. او فکر کرد که نارگیل یک توپ است. و بعد با نارگیل شروع کرد به بازی کردن . میمون کوچولو نارگیل را به طرف رودخانه شوت کرد و  نارگیل درست افتاد توی رودخانه.  میمون کوچولو خودش را انداخت توی رود خانه جریان آب زیاد بود . هرچه میمون کوچولو سعی می کرد نمی توانست به نارگیل برسد. میمون کوچولو مجبور شد از رودخانه بیرون بیاید و از اینکه توپش را از دست داده بود خیلی ناراحت بود. اون موقع میمون کوچولو متوجه شد هوا تاریک شده است. میمون کوچولو سر راه دید یک نارگیل دیگر دید و آن را برداشت و به خانه برد. میمون کوچولو با خوشحالی به طرف خانه اش دوید. میمون کوچولو دیگر غم و غصه نداشت و ناراحت نبود.