-
فیلم ورزش محمد
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1401 07:18
جوابیه بورس مقاله علی دایی در سیمای شهر ورزش محمد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1401 07:14
-
عکس های مهدی و محمد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1401 08:33
مسابقات والیبال گرگان تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان جشنواره ایران صدا - گرگان بهمن 1401 - تربیت معلم امام خمینی محمد - مدرسه نوآوران - سال 1399
-
لینک عکس های مهدی
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1396 17:16
مهدی تو این عکس 11 ماهه است یه کمد داشت با اسباب بازی های قشنگ عاشق کارتون مخصوصا تام و جری ، موقع پخش کارتون اگه حتی از جلوش رد هم می شدی حواسش پرت نمیشد ، محو کارتون ... اولین جشن مهدی ( جشن ختنه سوران ) سال 83 تو این عکس تو بغل بابا عباس نشسته تلل
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1396 17:03
من مامان مهدی هستم ، تصمیم گرفتم وبلاگش رو یه تکونی بدم با عکس های بچگیش شروع میکنم و خاطراتش
-
Instagram
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1395 12:30
اینستاگرام من https://www.instagram.com/hajsaeidi/ فیلم فلوت من: https://www.instagram.com/p/BFdXZGzQFDB/?taken-by=hajsaeidi منو عمو قناد https://www.instagram.com/p/9szYpBwFA6/?taken-by=hajsaeidi
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 خردادماه سال 1395 22:31
مهدی جان ْ ْ عزیز دلم اولین فرزندم در اولین ساعت زندگیش .... بهترین لحظه زندگی من و همسرم ....
-
خانواده مسواکی
جمعه 12 تیرماه سال 1394 14:45
چهار مسواک،یک خمیر دندان و نخ دندان با هم دوست بودند.آن روز جمعه بود و همه مشغول نظافت بودند.مسواک کوچکتر که اسمش «مسی» بود حوصله اش سر رفته بود.او توپ خود را گرفت و به «خمیری» گفت: میای با من بازی کنی؟خمیری که خیلی کار داشت به مسی گفت:نه،الان نمیتوانم.مسی پیش همه رفت ولی همه جوابشان مثل خمیری بود.مسی خیلی ناراحت...
-
احمد و رضا
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1394 16:57
به نام خدا پسری به نام احمد در شهری زیبا زندگی میکرد. احمد همیشه هم کلاسی های خود را اذیت میکرد و به زور از انها خوراکی میگرفت.بچه های کلاس از احمد شاکی بودند وبه معلمشان رفتار بد احمد را توضیح میدادند.معلم به بچه ها میگفت:نگران نباشید بچه ها بالاخره احمد دیگر دست از این رفتار بد میکشد.یک روز که احمد داشت از همکلاسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 دیماه سال 1393 16:06
نفت
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1393 20:09
دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش...
-
وبلاگ جدید
جمعه 25 مهرماه سال 1393 17:46
وبلاگی جدید ساختم توی اسن یکی هم برینnojavanha1393.blogsky.com
-
لامپ پر خور
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1393 12:54
روزی لامپ پر خور به نام اقای پر خور بود که خیلی انرژی می خورد لامپ پر خور خیلی انرژی می خورد قاب عکس به لامپ پر خور گفت بسه دیگه چقدر می خوری.مهتابی رو نگاه کن با این که لاغر است ولی نور قشنگی دارد.روزی اقا عماد داشت با پسرش در مورد لامپ های کم مصرف حرف میزدند که قاب عکس صدای ان ها را شنید که می خواستند لامپ کم مصرف...
-
کار بزرگ = جایزه بزرگ
جمعه 28 شهریورماه سال 1393 17:42
روزی پسری به نام احمد از پدر و مادرش تبلت خواست اما پدر و مادرش برای او تبلت نخریدند احمد خوب می دانست که برای جایزه های بزرگ باید کار های بزرگی انجام داد.او تلاش کرد که در ازمون تیز هوشان قبول شود و البته قبول شد و پدر ومادرش برای او یک تبلت خریدند.
-
توپ بنفش
جمعه 28 شهریورماه سال 1393 17:27
توپ بنفشی بود که در مغازه اقای احمدی بود.ان توپ خیلی دلش می خواست که با بچه ها بازی کند اما بچه ها یه توپ بنفش دیگه داشتند روزی توپ بنفش بچه ها گم شد بچه ها همه جا دنبال توپ گشتند اما توپ پیدا نشد که نشد یکی از بچه ها به نام حامد گفت بپه ها بیایم بریم یه توپ بنفش دیگه بخریم و باهم رفتند به مغازه اقای احمدیو یک توپ...
-
روباه مکار!
سهشنبه 6 خردادماه سال 1393 16:55
روزی تمام مرغان یک مزرعه مریض شده بودند.روباه که وضعیت را ان گونه دید با لباس سپید دکتری به سمت مرغداری روانه شد.او بعد مدتی زیاد به مرغداری رسید.در زد و با صدای نازک گفت منم پزشک جنگل.در همان موقع مرغی در پاسخ به روباه گفت اگر تو از این جا بروی حال ما به زودی خوب می شود.روباه که پاسخ را این گونه دید به سمت خانه ی خود...
-
میشی و مورچه
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 10:51
روزی روزگاری در جنگلی سبز ووسیع موش تنبلی به نام میشی با مادرش زندگی می کرد. او آن قدر تنبل بود که اتاقش را مادرش تمیز می کردوبه دهان او غذا می داد.روزی مادر میشی به او گفت:میشی جان برو به جنگل از آن جا مقداری غذا تهیه کن. میشی به مادرش گفت:من نمی روم خودت برو جنگل وغذا پیداکن. مادر میشی به او گفت:حداقل برو ومورچه...
-
دانه
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 17:46
روزی دانه ای که کسی او را نمی دید و فقط پرندگان قصد خوردن او را داشتند به خدا گفت: ای خدا چرا مرا کوچک افریدی؟ خدا گفت: تو باید خودت را از همه پنهان کنی تا همه تو را ببینند. دانه منظور خدا را خوب نفهمید ولی زیر خاک رفت. چند سال بعد دانه به درخت بزرگ و قشنگی تبدیل شد که دیگر هیچ کس نمی توانست او را نادیده بگیرد.
-
مداد مشهور
جمعه 3 آذرماه سال 1391 09:21
روزی مدادی می خواست یک داستان بنویسد. می ترسید که نوکش بشکند و مداد تراش او را کوتاه کند. پاکنی آمد و پرسید که چرا ناراحتی ؟ مداد گفت که می خواهد داستان بنویسد اما می ترسد که مداد تراش او را کوتاه کند. پاکن گفت : اگر داستان بنویسی ، مشهور می شوی. از آن روز به بعد مداد هر روز کوتاه تر می شد و هم هر روز مشهور تر ...
-
پسر حواس پرت
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 09:03
تازه بارون قطع شده بود و رنگین کمون توی آسمون دیده می شد. پسری از خونه اش بیرون آمد. رنگین کمان را دید و خوشحال شد. وقتی می خواست از خیابون رد شود همش به رنگین کمون نگاه می کرد که یک دفعه با یک ماشین تصادف کرد. یک آدم نیکوکار او را به بیمارستان برد. وقتی پسر خوب شد ، تصمیم گرفت دیگر حواسش را در خیابان و جاهای خطرناک...
-
مورچه مغرور
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 16:07
یه مورچه ای بود که هیچوقت کار نمی کرد. اون فکر می کرد که اگر کار نکند ، قویتر می شود . دوستانش غذا جمع می کردند و به لونه می بردند. وقتی آنها رفتند مورچه مغرور به طرف غذا ها می رفت و تمام آنها را می خورد. دوستانش خیلی ناراحت شدند .آنها تصمیم گرفتند که وقتی غذا پیدا کردند ، به یه جای دیگه ببرند. روز مورچه مغرور ، خیلی...
-
بچه معتاد به کامپیوتر
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 19:28
به نام خدا یه روز یه بچه رفته بود کافی نت و یک ساعت بازیهای جنگی کامپیوتری انجام داد. فردا بازهم به کافی نت رفت و این بار دو ساعت بازی کرد. فردا باباش در خونه را قفل کرد ولی او از در بالا رفت و خود را به کافی نت رساند. او هر روز بدون اطلاع پدر و مادرش به کافی نت می رفت که یه روز چشمانش درد گرفت و دیگر نتوانست کامپیوتر...
-
گنجشک کوچولو
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 21:01
یک روز یه گنجشک توی لونه اش خوابیده بود. که یه بچه لونه ی او راخراب کرد. گنجشک کوچولو خیلی ناراحت شد. مدتی گذشت که گنجشک کوچولو دنبال علف ، کاه و برگ خشک می گشت ولی چیزی پیدا نکرد. تااینکه گنجشک های دیگر متوجه شدند و هر کدام برای او یک ذره علف آوردند ولی چون تعداد گنجشکها زیاد بود کلی علف جمع شد. گنجشک کوچولو توانست...
-
گل مغرور
شنبه 25 تیرماه سال 1390 12:43
به نام خدا یکی بود یکی نبود. توی یک پارک قشنگ گل مغروری زندگی می کرد. اسم این گل ، گل نرگس بود. گل نرگس عادت بدی داشت. او فکر میکرد از همه قشنگتر است. یک روز به گل رز گفت: من در این پارک از همه گل ها زیباتر هستم حتی از تو! گل رز ناراحت شد ولی جوابی نداد. گل نرگس به سراغ گل های دیگر رفت و به گل های دیگر همان حرفی که به...
-
تولد امام زمان (عج)
شنبه 25 تیرماه سال 1390 12:42
یکی بود یکی نبود توی یک خانه ی قشنگ پسری به نام مهدی زندگی می کرد. مهدی تولد امام زمان(عج) به دنیا آمد. به خاطر اینکه مهدی روز تولد امام زمان (عج) به دنیا آمد ، اسمش را مهدی گذاشتند. یکشنبه تولد امام زمان (عج) بود . به خاطر همین مهدی اون روز را جشن گرفت و پدر بزرگ و مادر بزرگ برای او کادویی آوردند.
-
دو دوست
جمعه 24 تیرماه سال 1390 22:39
دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش...
-
دوستان درخت
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 14:27
یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل قشنگ درختی زندگی می کرد . درخت دوتا دوست داشت اولین دوست او گل نرگس بود و دیگری گل رز بود. گل نرگس با درخت خیلی دوست بود . گل رز هم همین طور یکی از شب ها بادی وزید و گل نرگس و گل رز را با خود برد . درخت اون موقع خواب بود .فردا وقتی درخت از خواب بیدار شد .متوجه شد گل نرگس و گل رز نیستند ....
-
داستان میمون کوچولو و نارگیل
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 21:39
یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل زیبا میمون کوچولوی بازیگوشی زندگی می کرد. میمون کوچولوی ما خیلی بازیگوش بود . او یک روز یک نارگیل بزرگی دید. او فکر کرد که نارگیل یک توپ است. و بعد با نارگیل شروع کرد به بازی کردن . میمون کوچولو نارگیل را به طرف رودخانه شوت کرد و نارگیل درست افتاد توی رودخانه. میمون کوچولو خودش را انداخت...