مورچه مغرور

یه مورچه ای بود که هیچوقت کار نمی کرد. اون فکر می کرد که اگر کار نکند ، قویتر می شود . دوستانش غذا جمع می کردند و به لونه می بردند. وقتی آنها رفتند مورچه مغرور به طرف غذا ها می رفت و تمام آنها را می خورد. دوستانش خیلی ناراحت شدند .آنها تصمیم گرفتند که وقتی غذا پیدا کردند ، به یه جای دیگه ببرند. روز مورچه مغرور ، خیلی منتظر ماند و از گرسنگی داشت تلف می شد. اما دوستانش او را تنها گذاشته بودند و غذایی برای خوردن نداشت. مورچه مغرور چند روز هیچی نخورد و ضعیف شد. چون ضعیف شده بود قدرت نداشت و داشت از گرسنگی می مرد. دوستانش آمدند و اوضاع بد او را دیدند. به او غذا دادند و مورچه مغرور تصمیم گرفت از فردا همراه دوستانش به جنگل برود غذا پیدا کند.

نظرات 3 + ارسال نظر
مامان یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

سلام عزبزم داستان های قشنگت رو از محل کارم می خونم .خیلی خوشحالم و به شما افتخار می کنم موفق باشی

ترانه و ترنم دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://kiddi.blogsky.com

آفرین مهدی ... داستان های تو خیلی قشنگ و با معنی هستند ... من مطمئنم که داستان نویس خوبی خواهی شد ...

شهرام شهبازی سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ق.ظ http://mk2.blogfa.com

سلام مهدی جون خوبی عزیزl
الهی فدات شم من رفیق باباتم ،ارومیه با هم دوران دانشجویی خیلی خوبی داشتیم .منم دو تا دختر دارم دوقلو که هر دوشون داشتان می نویسن یه سر به وبلاگشون بزن حتما
kimia-sh.blogfa.com
kiana81.blogfa.com

سلام ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد