ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
به نام خدا
یه روز یه بچه رفته بود کافی نت و یک ساعت بازیهای جنگی کامپیوتری انجام داد. فردا بازهم به کافی نت رفت و این بار دو ساعت بازی کرد. فردا باباش در خونه را قفل کرد ولی او از در بالا رفت و خود را به کافی نت رساند. او هر روز بدون اطلاع پدر و مادرش به کافی نت می رفت که یه روز چشمانش درد گرفت و دیگر نتوانست کامپیوتر بازی کند. او فهمید که کامپیوتر فقط برای بازی نیست ولی دیر شده بود.
وا.یعنی چی؟
منظورت که با من نبود.من که تو عمرم کافی نت رو از نزدیک نیدمممممممممممممممممممم
سلام.ببخشید این داستانک بیشتر به خودتون شباهت داره.خوبه خودت همه چی رو میدونی و شونصد ساعت پای کامپیوتر میشینی
سلام خوش فکر خاله خیلی قشنگ بود . همیشه از این داستانک های قشنگ بنویس.
سلام به به چه بچه ی فهیمی ...
ممنون که سر زدی