مسابقات والیبال گرگان
تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان
تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان
تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان
جشنواره ایران صدا - گرگان بهمن 1401 - تربیت معلم امام خمینی
محمد - مدرسه نوآوران - سال 1399
مهدی تو این عکس 11 ماهه است
یه کمد داشت با اسباب بازی های قشنگ
عاشق کارتون مخصوصا تام و جری ، موقع پخش کارتون اگه حتی از جلوش رد هم می شدی حواسش پرت نمیشد ، محو کارتون ...
اینستاگرام من
https://www.instagram.com/hajsaeidi/
فیلم فلوت من:
https://www.instagram.com/p/BFdXZGzQFDB/?taken-by=hajsaeidi
منو عمو قناد
https://www.instagram.com/p/9szYpBwFA6/?taken-by=hajsaeidi
چهار مسواک،یک خمیر دندان و نخ دندان با هم دوست بودند.آن روز جمعه بود و همه مشغول نظافت بودند.مسواک کوچکتر که اسمش «مسی» بود حوصله اش سر رفته بود.او توپ خود را گرفت و به «خمیری» گفت: میای با من بازی کنی؟خمیری که خیلی کار داشت به مسی گفت:نه،الان نمیتوانم.مسی پیش همه رفت ولی همه جوابشان مثل خمیری بود.مسی خیلی ناراحت شد.همین جوری که داشت قدم میزد یک صابون پدا کرد که اسمش «صابی» بود.صابی به مسی گفت بیا بریم آب بازی کنیم.مسی هم قبول کرد.یک ساعت گذشت.مسی گفت:صابی خیلی خوب بود.اما صابی جواب نداد.مسی هر چه دنبال صابی گشت پیدایش نکرد.بالاخره به خانه برگشت و ماجرا را برای خمیری تعریف کرد.خمیری گفت:مسی جان صابون در آب حل میشود برای همین صابی ناپدید شده است. مسی خیلی ناراحت شد خمیری گفت:اشکال نداره،من جایی را میشناسم که کلی صابون دارد.مسی خیلی خوش حال شد و صابونی به نام «صابونی»انتخاب کرد. آن شب به همه بعد از کلی کار خوش گذشت.
به نام خدا
پسری به نام احمد در شهری زیبا زندگی میکرد. احمد همیشه هم کلاسی های خود را اذیت میکرد و به زور از انها خوراکی میگرفت.بچه های کلاس از احمد شاکی بودند وبه معلمشان رفتار بد احمد را توضیح میدادند.معلم به بچه ها میگفت:نگران نباشید بچه ها بالاخره احمد دیگر دست از این رفتار بد میکشد.یک روز که احمد داشت از همکلاسی اش خوراکی میگرفت زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه ی بچه ها به صف ایستادند.مدیر گفت:سلام بچه ها امیدوارم درسهایتان را خوانده باشید امروز یک دانش آموز جدید به مدرسه ی ما آمده اسم این دانش اموز خوب رضا است... احمد دید که یک دانش آموز چاق و هیکلی کنار مدیر وایستاده و به بچه ها چپ چپ نگاه می کند. احمد توجهی نکرد. مدیر ادامه داد:آقا رضا به کلاس چهارم الف میرود... احمد تعجب کرد که این بچه ی گنده و هیکلی که قیافش به کلاس ششمی ها می خورد،کلاس چهارمی باشد! زنگ مدرسه به صدا در آمد وبچه ها به کلاس ها وارد شدند. معلم گفت: بچه ها به آقا رضا خوشامد بگویید!همه ی بچه ها به غیر ازاحمد خوشامد گفتند. معلم زیر چشمی احمد را نگاه می کرو و گفت:آقا رضا برو کنار احمد که آخر کلاس هست بنشین!رضا با خوش حالی به طرف احمد حرکت کرد. معلم درس را شروع کرد رضا احمد را نیشگون گرفت و پرسید:آهای فسقلی خوراکی چی داری.احمد گفت: به شما مربوط نیست.رضا گفت اینطوریه!باشه وایسا زنگ تفریح بخوره حسابتو میرسم. احمد بیخیال به حرف رضا به حرف های معلم گوش میداد.زنگ تفریح به صدا در آمد رضا،احمد را پیدا کرد و گفت:اگه خوراکی هاتو بهم ندی حسابتو میرسم! احمد با بی توجهی از کنار رضا رد شد و به کلاس خود رفت... زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها از مدرسه بیرون رفتند. مسیر رضا با مسیر احمد یکی بود. رضا یواشکی از پشت به احمد حمله کرد و زیر چشم او را کبود کرد و در رفت.او با صورت زخمی به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.مادرش گفت:احمد نبینم دیگه به کسی زور بگی.احمد گفت:چشم مادر دیگه این کار را نمیکنم.مادر گفت:از قدیم گفتند: ( ازهر دست بدی ، از همون دست میگیری)
دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش رفتند و دو روز آنجا ماندند. مهدی دیگر دلتنگی نداشت و دیگر ناراحت نبود.
روزی لامپ پر خور به نام اقای پر خور بود که خیلی انرژی می خورد لامپ پر خور خیلی انرژی می خورد قاب عکس به لامپ پر خور گفت بسه دیگه چقدر می خوری.مهتابی رو نگاه کن با این که لاغر است ولی نور قشنگی دارد.روزی اقا عماد داشت با پسرش در مورد لامپ های کم مصرف حرف میزدند که قاب عکس صدای ان ها را شنید که می خواستند لامپ کم مصرف بخرند.1ساعت بعد اقا عماد در دستش یک جعبه بود لامپ پر خور با خودش فکر کرد یعنی چی میتونه باشه اقا عماد در جعبه را باز کرد و یک لامپ کم مصرف از توی جعبه در اورد و ان را با لامپ پر خور عوض کرد و خانه با نور لامپ کم مصرف قشنگ تر و زیبا تر شده بود.
روزی دانه ای که کسی او را نمی دید و فقط پرندگان قصد خوردن او را داشتند به خدا گفت: ای خدا چرا مرا کوچک افریدی؟ خدا گفت: تو باید خودت را از همه پنهان کنی تا همه تو را ببینند. دانه منظور خدا را خوب نفهمید ولی زیر خاک رفت. چند سال بعد دانه به درخت بزرگ و قشنگی تبدیل شد که دیگر هیچ کس نمی توانست او را نادیده بگیرد.
روزی مدادی می خواست یک داستان بنویسد. می ترسید که نوکش بشکند و مداد تراش او را کوتاه کند. پاکنی آمد و پرسید که چرا ناراحتی ؟ مداد گفت که می خواهد داستان بنویسد اما می ترسد که مداد تراش او را کوتاه کند. پاکن گفت : اگر داستان بنویسی ، مشهور می شوی. از آن روز به بعد مداد هر روز کوتاه تر می شد و هم هر روز مشهور تر ...