وبلاگ جدید

وبلاگی جدید ساختم توی اسن یکی هم برینnojavanha1393.blogsky.com

عکس های مهدی و محمد




























مسابقات والیبال گرگان 



تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان 



تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان 




تجلیل از برگزیده های کنکور - 1401 تالار بوستان 


جشنواره ایران صدا - گرگان   بهمن 1401 - تربیت معلم امام خمینی 


محمد - مدرسه نوآوران - سال 1399






لینک عکس های مهدی


مهدی تو این عکس 11 ماهه است



یه کمد داشت با اسباب بازی های  قشنگ


عاشق کارتون مخصوصا تام و جری ، موقع پخش کارتون اگه حتی از جلوش رد هم می شدی حواسش پرت نمیشد ، محو کارتون ...


اولین جشن مهدی ( جشن ختنه سوران ) سال 83 تو این عکس تو بغل بابا عباس نشسته












تلل

من مامان مهدی هستم ، تصمیم گرفتم وبلاگش رو یه تکونی بدم 

با عکس های بچگیش شروع میکنم و خاطراتش 

Instagram

اینستاگرام من

https://www.instagram.com/hajsaeidi/


فیلم فلوت من:

https://www.instagram.com/p/BFdXZGzQFDB/?taken-by=hajsaeidi


منو عمو قناد 

https://www.instagram.com/p/9szYpBwFA6/?taken-by=hajsaeidi

مهدی جان ْ ْ عزیز دلم اولین فرزندم در اولین ساعت زندگیش .... بهترین لحظه زندگی من و همسرم  ....

خانواده مسواکی

چهار مسواک،یک خمیر دندان و نخ دندان با هم دوست بودند.آن روز جمعه بود و همه مشغول نظافت بودند.مسواک کوچکتر که اسمش «مسی»  بود حوصله اش سر رفته بود.او توپ خود را گرفت و به «خمیری» گفت: میای با من بازی کنی؟خمیری که خیلی کار داشت به مسی گفت:نه،الان نمیتوانم.مسی پیش همه رفت ولی همه جوابشان مثل خمیری بود.مسی خیلی ناراحت شد.همین جوری که داشت قدم میزد یک صابون پدا کرد که اسمش «صابی» بود.صابی به مسی گفت بیا بریم آب بازی کنیم.مسی هم قبول کرد.یک ساعت گذشت.مسی گفت:صابی خیلی خوب بود.اما صابی جواب نداد.مسی هر چه دنبال صابی گشت پیدایش نکرد.بالاخره به خانه برگشت و ماجرا را برای خمیری تعریف کرد.خمیری گفت:مسی جان صابون در آب حل میشود برای همین صابی ناپدید شده است. مسی خیلی ناراحت شد خمیری گفت:اشکال نداره،من جایی را میشناسم که کلی صابون دارد.مسی خیلی خوش حال شد و صابونی به نام «صابونی»انتخاب کرد. آن شب به همه بعد از کلی کار خوش گذشت.

احمد و رضا

به نام خدا

پسری به نام احمد در شهری زیبا زندگی میکرد. احمد همیشه هم کلاسی های خود را اذیت میکرد و به زور از انها خوراکی میگرفت.بچه های کلاس از احمد شاکی بودند وبه معلمشان رفتار بد احمد را توضیح میدادند.معلم به بچه ها میگفت:نگران نباشید بچه ها بالاخره احمد دیگر دست از این رفتار بد میکشد.یک روز که احمد داشت از همکلاسی اش خوراکی میگرفت زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه ی بچه ها به صف ایستادند.مدیر گفت:سلام بچه ها امیدوارم درسهایتان را خوانده باشید امروز یک دانش آموز جدید به مدرسه ی ما آمده اسم این دانش اموز خوب رضا است... احمد دید که یک دانش آموز چاق و هیکلی کنار مدیر وایستاده و به بچه ها چپ چپ نگاه می کند. احمد توجهی نکرد. مدیر ادامه داد:آقا رضا به کلاس چهارم الف میرود... احمد تعجب کرد که این بچه ی گنده و هیکلی که قیافش به کلاس ششمی ها می خورد،کلاس چهارمی باشد! زنگ مدرسه به صدا در آمد وبچه ها به کلاس ها وارد شدند. معلم گفت: بچه ها به آقا رضا خوشامد بگویید!همه ی بچه ها به غیر ازاحمد خوشامد گفتند. معلم زیر چشمی احمد را نگاه می کرو و گفت:آقا رضا برو کنار احمد که آخر کلاس هست بنشین!رضا با خوش حالی به طرف احمد حرکت کرد. معلم درس را شروع کرد رضا احمد را نیشگون گرفت و پرسید:آهای فسقلی خوراکی چی داری.احمد گفت: به شما مربوط نیست.رضا گفت اینطوریه!باشه وایسا زنگ تفریح بخوره حسابتو میرسم. احمد بیخیال به حرف رضا به حرف های معلم گوش میداد.زنگ تفریح به صدا در آمد رضا،احمد را پیدا کرد و گفت:اگه خوراکی هاتو بهم ندی حسابتو میرسم! احمد با بی توجهی از کنار رضا رد شد و به کلاس خود رفت... زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها از مدرسه بیرون رفتند. مسیر رضا با مسیر احمد یکی بود. رضا یواشکی از پشت به احمد حمله کرد و زیر چشم او را کبود کرد و در رفت.او با صورت زخمی به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.مادرش گفت:احمد نبینم دیگه به کسی زور بگی.احمد گفت:چشم مادر دیگه این کار را نمیکنم.مادر گفت:از قدیم گفتند: ( ازهر دست بدی ، از همون دست میگیری)

دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش رفتند و دو روز آنجا ماندند. مهدی دیگر دلتنگی نداشت و دیگر ناراحت نبود.

لامپ پر خور

روزی لامپ پر خور به نام اقای پر خور بود که خیلی انرژی می خورد لامپ پر خور خیلی انرژی می خورد قاب عکس به لامپ پر خور گفت بسه دیگه چقدر می خوری.مهتابی رو نگاه کن با این که لاغر است ولی نور قشنگی دارد.روزی اقا عماد داشت با پسرش در مورد لامپ های کم مصرف حرف میزدند که قاب عکس صدای ان ها را شنید که می خواستند لامپ کم مصرف بخرند.1ساعت بعد اقا عماد در  دستش یک جعبه بود لامپ پر خور با خودش فکر کرد یعنی چی میتونه باشه اقا عماد در جعبه را باز کرد و یک لامپ کم مصرف از توی جعبه در اورد و ان را با لامپ پر خور عوض کرد و خانه با نور لامپ کم مصرف قشنگ تر و زیبا تر شده بود.

کار بزرگ = جایزه بزرگ

روزی پسری به نام احمد از پدر و مادرش تبلت خواست اما پدر و مادرش برای او تبلت نخریدند احمد خوب می دانست که برای جایزه های بزرگ باید کار های بزرگی انجام داد.او تلاش کرد که در ازمون تیز هوشان قبول شود و البته قبول شد و پدر ومادرش برای او یک تبلت خریدند.

توپ بنفش

توپ بنفشی بود که در مغازه اقای احمدی بود.ان توپ خیلی دلش می خواست که با بچه ها بازی کند اما بچه ها یه توپ بنفش دیگه داشتند روزی توپ بنفش بچه ها گم شد بچه ها همه جا دنبال توپ گشتند اما توپ پیدا نشد که نشد یکی از بچه ها به نام حامد گفت بپه ها بیایم بریم یه توپ بنفش دیگه بخریم و باهم رفتند به مغازه اقای احمدیو یک توپ بنفش دیگه خریدند ان موقع بود که ارزوی توپ بنفش بر اورده شد.

روباه مکار!

روزی تمام مرغان یک مزرعه مریض شده بودند.روباه که وضعیت را ان گونه دید با لباس سپید دکتری به سمت مرغداری روانه شد.او بعد مدتی زیاد به مرغداری رسید.در زد و با صدای نازک گفت منم پزشک جنگل.در همان موقع مرغی در پاسخ به روباه گفت اگر تو از این جا بروی حال ما به زودی خوب می شود.روباه که پاسخ را این گونه دید به سمت خانه ی خود روانه شد.


میشی و مورچه

روزی روزگاری در جنگلی سبز ووسیع موش تنبلی به نام میشی با مادرش زندگی می کرد. او آن قدر تنبل بود که اتاقش را مادرش تمیز می کردوبه دهان او غذا می داد.روزی مادر میشی به او گفت:میشی جان برو به جنگل از آن جا مقداری غذا تهیه کن. میشی به مادرش گفت:من نمی روم خودت برو جنگل وغذا پیداکن. مادر میشی به او گفت:حداقل برو ومورچه راپیدا کن. مادر میشی رفت. میشی که خیلی کنجکاو شده بود ومیخواست بداند مورچه چه حیوانی است از خانه بیرون رفت وبه مادرش گفت: مادر من میخام به دنبال مورچه بروم. مادرش که کنجکاوی میشی رادیدبه او اجازه دادکه به جنگل برود و مورچه را پیدا کند.میشی شنل آبی اشرا پوشید و به اعماق جنگل رفت.میشی رود خانه ای را دید و به طرف ان حرکت کرد. در رود خانه ماهی زیبایی زندگی میکرد. میشی که تا بحال ماهی ندیده بود با خودش گفت:حتما این حیوان مورچه است و این اب هم خانه اوست.میشی رو به ماهی کرد وگفتاهای مورچه...ماهی به دور و برش نگاه کرد و موشی را دید.ماهی با تعجب پرسید:سلام موش کوچک توبه من گفتی مورچه؟میشی گفت مگه تو مورچه نیستی؟ ماهی گفت:نه من ماهی هستم و این تب خانه ی من است.میشی از ماهی عذر خواهی کرد واز ماهی پرسید: ماهی عزیز کجا می توانم مورچه پیداکنم؟ ماهی گفت:اگر کمی جلو تر بروی مورچه های زیادی می توانی پیدا کنی. میشی از ماهی خدا حافظی کرد و همان طور که ماهی گفت جلو تر میرفت.همان طور که میرفت درختی را دید که روی ان پرنده ایاواز خواندن بود.میشی که تابحال پرنده ندیده بود باخود گفت: حتما این یکی دیگر مورچه است . سپس به پرنده گفت:اهای مورچه... ان بالا چیکار می کنی؟ بیا پایین کارت دارم...پرنده با تعجب پرسید:این طرف ها که مورچه نیست.من بلبلم ...اگه میخواهی مورچه ببینی باید بالا تر بری اون جا یه حیوون کوچولوهستکه سیاه رنگهودونه هارو به لونه اش میبره. تو اون جا میتونی مورچه رو ببینی...میشی خیلی خیلی از پرنده تشکر کرد.بعدش بالایتپه ای ایستاد و چند تا مور چه دید که داشتند دونه ای رابه لونه شون میبرن...میشی به اون جا رفت و با یک مورچه دوست شد و با اون مورچه صحبت کرد...میشی به مورچه گفت:آهای مورچه تو چرا این قدر کار میکنی؟مورچه گفت:موش کوچولو من حیوان کوچکی هستم که دانه های بزرگ و کوچک رابه همراه خود به لانه برای ذخیره زمستان خودم و مورچه های دیگرمیبرم...اگر این کار را نکنیم در زمستان از سرما میمیریم.چون در زمستان غذایی پیدا نمی شودوهمه جا سفید پوش میشود و دیگر غذا نمی توانیم پیدا کنیم.برای همین ما درفصل های بهارو تابستان خود غذا جمع می کنیم تا در زمستان غذای کافی برای خوردن داشته باشیم...میشیاز مورچه تشکر کردو به طرف خانه به راه افتاد.درراه یک دسته گل زیبا برای مادرش به خانه برد... مادرش خیلی خیلی خوش حال شد.میشی هم خوش حال شد و تصمیم گرفت از این به بعد کار هایش را خودش انجام بدهد.

دانه

روزی دانه ای که کسی او را نمی دید و فقط پرندگان قصد خوردن او را داشتند به خدا گفت: ای خدا چرا مرا کوچک افریدی؟ خدا گفت: تو باید خودت را از همه پنهان کنی تا همه تو را ببینند. دانه منظور خدا را خوب نفهمید ولی زیر خاک رفت. چند سال بعد دانه به درخت بزرگ و قشنگی تبدیل شد که دیگر هیچ کس نمی توانست او را نادیده بگیرد.

مداد مشهور

روزی مدادی می خواست یک داستان بنویسد. می ترسید که نوکش بشکند و مداد تراش او را کوتاه کند. پاکنی آمد و پرسید که چرا ناراحتی ؟ مداد گفت که می خواهد داستان بنویسد اما می ترسد که مداد تراش او را کوتاه کند. پاکن گفت : اگر داستان بنویسی ، مشهور می شوی. از آن روز به بعد مداد هر روز کوتاه تر می شد و هم هر روز مشهور تر ...